خانه عناوین مطالب تماس با من

خاطرات یک دختر گیلانی

خاطرات یک دختر گیلانی

دسته‌ها

  • خاطره ها 6
  • عکــــــس 5
  • آشپزی 1

ابر برجسب

خاطره

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • 7
  • 6
  • عکــــــــــــــــــــــــــــــــــس
  • گل نرگس
  • گوجه ( به زبان محلی : پامدور ) و بلال ( مکابج )
  • شالیزار ( بیجار )
  • ۶
  • ۵
  • بورانی بادمجان و نان کشتا ( خُلفه نان )
  • عکس هایی از خانه و اطراف خانه ما
  • ۴
  • ۳
  • باریدن برف سنگین و مریض شدن من و برادرم
  • روزهای اول زندگی من

نویسندگان

  • گرگ چشم 14

بایگانی

  • تیر 1392 2
  • بهمن 1391 1
  • آبان 1391 1
  • مرداد 1391 2
  • شهریور 1390 5
  • مرداد 1390 3

آمار : 13840 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • 7 یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1392 22:39
    خُب ، حالا بعد از درامد محصول ، کشاورژان برنج های خود را می فروشند و برای اهل خانواده خرید پاییزی را شروع میکنند. پدرم بعد از اینکه محصولش برای فروش به بازار میبرد و میفروشدو برای 6 بچه ای که دارد خرید می کند. پاهای ما را یکی یکی با کش اندازه میگرفت که برای ما چکمه پلاستیکی بخرد. ما آن روزها خیلی خوش حال و منتظر بودیم...
  • 6 دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1392 17:04
    بعد از کار کشاورزی موقع چیدن گردو بود. ما توی حیاط خانه چند عدد درخت گردو بسیار بزرگی داشتیم. پدرم یک عدد چوب خیلی بزرگ از قبل آماده میکرد برای ریختن گردو. چوبی را که پدرم با آن گردو ها را میریخت حدودا 3 / 4 متر بود که ما به زبان محلی به آن « را » میگفتیم. خلاصه پدرم حدو یک هفته از درخت گردو بالا میرفت و گردو میچید....
  • عکــــــــــــــــــــــــــــــــــس سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1391 19:59
    اوردیکان شُون دِرِن استخر مِن (اردک ها) قورباغه ( گُـسکا ) خویی واز بوکونه جِلفه مِن! ( جای گود) کدو (کویـــــی) گــَـرَک مِن دِره
  • گل نرگس جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 00:08
    عکس با اندازه اصلی : http://vtfm.hostesr.com/img/a7dc0811b68d.jpg
  • گوجه ( به زبان محلی : پامدور ) و بلال ( مکابج ) جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 00:37
  • شالیزار ( بیجار ) جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 00:29
  • ۶ یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 17:26
    بعد از اینکه کار نشا (برنج کاری) تمام شد ، بزرگتر ها منتظر شدند که محصولی را که برای آن زحمت کشیده بودند درو کنند. ما بچه ها هم کمکشان می کردیم. وقتی پدرمان برای آبیاری به بیرون می رفت من و برادرم برای او غذا و آب و چای می بردیم تا خستگی پدرم در بیاید. ما دو تا هم با پدرم غذا می خوردیم و خیلی لذت بخش بود. پدرم یک اسب...
  • ۵ شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 00:09
    یک روز مادر بزرگم یک عدد جوجه برای برادرم آورد. برادرم خیلی با آن جوجه دوست شده بود. یک روز دنبال این جوجه کرد تا اینکه جوجه رفت زیر دست و پای آن گاو با همان شاخ های بزرگش. چون برادرم کوچک بود و عقلش هم نمی رسید رفت که جوجه اش را بگیرد که یک دفعه آن گاو برادرم را پرت کرد. من خیلی ترسیده بودم. برادرم بی هوش شده بود من...
  • بورانی بادمجان و نان کشتا ( خُلفه نان ) جمعه 18 شهریور‌ماه سال 1390 23:20
    بورانی بادمجان بادمجان را کباب کرده و پوست آن را می گیریم و آنرا همراه با سیر می کوبیم. و ماست و نمک را کم به آن اضافه می کنیم و بعد از یک ساعت نوش جان کنید. نان کشتا ( خُلفه نان ) مواد اولیه: آرد برنج : سه پیمانه آرد گندم : دو پیمانه کدو حلوایی : یک کیلو تخم شنبلیله ( آسیاب شده ) : یک قاشق غذا خوری کمی هم نمک کدو...
  • عکس هایی از خانه و اطراف خانه ما چهارشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1390 01:23
  • ۴ جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1390 21:39
    بهار فرا رسید و موقع کشت و کار شد. پدرم گاو بسیار بزرگی داشت که با شوهر عمه ام شریک بود که ما با آن زمین هایمان را شخم می زدیم.موقع شخم بابام یک مراسم خاصی برای گاومون می گرفت. بقیهبچه ها این مراسم رو دیده بودن ولی من و برادر کوچکم نه !!! تا این که پدرم مادرم را صدا کرد و گفت یک مشت قند و یک عدد تخم اردک بیار. مادرم...
  • ۳ یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 02:06
    پنج روز از ماجرای قبلی گذشت. برف آنقدر زیاد شد که حتی مادرم نمی توانست برود و از چاه آب بیاورد. برای همین پدرم تونل درست کرد. مادرم از راه تونل می رفت و آب می آورد. وقتی بزرگان محل از حال ما با خبر شدند با چه زحمتی می آمدند و مادرم را دلداری می دادند. بعد از هشت روز سخت و طاقت فرسا بالاخره حال برادرم خوب شد و سرپا شد....
  • باریدن برف سنگین و مریض شدن من و برادرم جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 17:20
    مادرم پس از مدتی حالش بهتر شد من و خانواده از خوب شدن مادرم خوش حال بودیم. من و برادر کوچکم حسین می رفتیم با بچه های همسایه گردو بازی می کردیم و خیلی هم لذت می بردیم. از این که می دیدیم مادرم روز به روز بهتر می شود ما هم انرژی می گرفتیم و خوش حال بودیم. تا اینکه فصل ســـــرما فرا رسید. ما باید همراه پدرم می رفتیم به...
  • روزهای اول زندگی من جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 04:04
    من در سال ۱۳۴۸ در روستای سده در استان گیلان به دنیا آمدم. در اوایل زندگی با پدر و مادر و 2 خواهر و 3 برادر در خانه عمویم زندگی می کردیم. بعد از مدتی زن عمویم ما را از خانه پدری به دلیل زیاد بودن جمعیت بیرون کرد و یک زمین به پدرم دادند تا برایما خانه ای بسازد.پدرم شروع به ساختن خانه کرد و خانه را ساخت. یک خانه گِلی ....