روزهای اول زندگی من

من در سال ۱۳۴۸ در روستای سده در استان گیلان به دنیا آمدم. در اوایل زندگی با پدر و مادر و 2 خواهر و 3 برادر در خانه عمویم زندگی می کردیم. بعد از مدتی زن عمویم ما را از خانه پدری به دلیل زیاد بودن جمعیت بیرون کرد و یک زمین به پدرم دادند تا برایما خانه ای بسازد.پدرم شروع به ساختن خانه کرد و خانه را ساخت. یک خانه گِلی . یک اتاق و 8 نفر آدم! اتاق ما از گِل و کاه ساخته شده بود. هنوز گِل هایش خشک نشده بود که ما از خانه عمویم به آنجا رفتیم. اندازه 8 کیلو برنج به ما داده بودند و ما باید با آن سر می کردیم. بعد از چند روز مادرم مریض شد و پدرم او را به بیمارستان برد. در این مدت خواهر بزرگم از ما پرستاری می کرد. دکتر گفته بود که پهلوی مادرم آب آورده است و باید عمل شود. چون وقتی مادرم داشت گوساله را به طویله می برد ، گوساله او را به درخت کوبید. بعد از چند روز مادرم از بیمارستان به خانه برگشت. حالش زیاد خوب نبود ، هر روز یک نفر به اســـم غلام می آمد و به مادرم آمپول می زد. من و برادرم حسین سرنگ ها را یواشکی بر می داشتیم و می رفتیم دم رود خانه و قورباغه ها را می گرفتیم و به آن ها آمپول می زدیم. مثلا دکتر بازی می کردیم. هر روز این کار را انجام می دادیم و به قورباغه ها آمپول می زدیم و آنها بعد از چند ثانیه باد می کردند و می مردند. ما از ای دکتر بازی خیلی لذت می بردیم تا اینکه آقای غلام فهمید و هر وقت به مادرم آمپول می زد سرنگ ها رو با خود می برد و دور می انداخت.  

نظرات 3 + ارسال نظر
مریم جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:10 ق.ظ

سلام وبلاگ خیلی خوبی داری
ولی چرا حیوون آذاری می کردید؟

سلام
مرسی گلم
آخه دوست داشتم دکتر شم.

t2t جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:14 ق.ظ

سلام
نکنین
نکنین
چرا حیوون بی چار رو می کشتید؟

سلام
دیگه بچگی دیگه

صهبانا یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:42 ب.ظ http://sahbana.vastblog.com

سلام . خاطره ی جالبی بود ...
من هم متولد همان سال هستم . گاهی که با خواهر و برادرم به شمال می آمدیم ... قور باغه ها از دستمان عاصی بودند...

البته فقط به طرف آنها سنگ پرت می کردیم ... آنها هم چالاک بودند و حتی یکی هم نتوانستیم بزنیم ...

یادش بخیر ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد