7

خُب ، حالا بعد از درامد محصول ، کشاورژان برنج های خود را می فروشند و برای اهل خانواده خرید پاییزی را شروع میکنند. پدرم بعد از اینکه محصولش برای فروش به بازار میبرد و میفروشدو برای 6 بچه ای که دارد خرید می کند. پاهای ما را یکی یکی با کش اندازه میگرفت که برای ما چکمه پلاستیکی بخرد. ما آن روزها خیلی خوش حال و منتظر بودیم که بابام چکمه ها را آورد. برای همه ما چکمه خریده بود. مالِ من قرمز و مال برادر کوچکم آبی و برای بقیه رنگ های دیگه بود. من و برادرم چکمه های خودمان را ردیف گذاشتیم که فردای آن رو بپوشیم. چون پاییز و زمستان احتیاج به چکمه داشیم. ای دل غافل! یکی شب دزد به خانه مان زد و هرچه داشتیم و نداشتیم همه را برد. حتی از شکر ، کره محلی ، برنج و ترشی هم نگذشت. همه را جمع کرد و با چکمه های نازنینمان را با خود برد. ما صبح بلند شدیم ، دیدیم که چکمه هایمان نیست. من فکر کردم پسر عموم با ما شوخی کرده و آنها را جایی گذاشته. بعد دیدم مادرم خیلی ناراحته و گفت دزد همه چیزها را برده. بابام رد شکری که توی راه ریخته بود دنبال کرد. اما تا جایی رفت که دیگه اثری از شکر هم نبود. ما نتوانستیم دزد چکمه ها و بقیه چیزهایمان را پیدا کنیم ؛ چون نه اثری از دزد بود نه از کره ، شکر ، ترشی و برنج. بالاخره من آنقدر گریه کردم تا روز بازار شد و بابام برای من و داداشم دو جفت چکمه خرید تا ما راضی شدیم.ما شب چکه های خودمان را با خود میبریدم و بالای سر خودمان میگذاشتیم . چون میترسیدیم که دوباره دزد آنها را ببرد ...

6

بعد از کار کشاورزی موقع چیدن گردو بود. ما توی حیاط خانه چند عدد درخت گردو بسیار بزرگی داشتیم. پدرم یک عدد چوب خیلی بزرگ از قبل آماده میکرد برای ریختن گردو. چوبی را که پدرم با آن گردو ها را میریخت حدودا 3 / 4 متر بود که ما به زبان محلی به آن « را » میگفتیم. خلاصه پدرم حدو یک هفته از درخت گردو بالا میرفت و گردو میچید. من و برادرم خیلی دوست داشیم بعضب از گردو ها که از آن بالا می افتاد پوستش کنده میشد. چون ما بچه بودیم عقلمان نمیرسید میرفتیم زیر درخت گردو و گردو های پوست کنده را بر میداشتیم.  هر دفعه که میخواستیم گردو از روی زمین گردو بر داریم ، ار اون بالا گردو ها میخورد روی سرمون! ما هم گریه میکردیم و می آمدیم طرف دیگه. بعد از چیدن گردو ها ، دو هفته ما باید توی حایط خانه مان گردو ها را جمع میکردیم. بعد از جمع کردن گردو های آنها را مادرم مانند کوه درست میکرد و زیر رو روی آنها کاه میریخت تا یک هفته پوستش به راحتی در بیاید. بعد از آماده شدن ، مادرم همسایه ها را خبر میکرد و چند هفته طول میکشید تا با هم پوستشان را بکنیم. بعدد ار پوست کردن گردوها ، پدر و مادرم ، گردو ها را مثل برنج دودی ، دودی میکردند( جایی که برنج دودی میکنن رو به زبان محلی میگن فالخانه ). چون رطوبت شمال زیاد است ، گردو ها حتما باید دودی بشن. اما متاسفانه الان دیگر آن درخت های گردو را نداریم ، چون آنها را به دلایلی پدرم برید و فروخت و به جایش آنجا را زمین کشاورزی کرد و از آن زمین محصول برنج برداشت میکنیم. ما همه الان حسرت آن روزهای خوب را میخوریم. ولی چه کنیم! دیگه چاره ای نیست.



این عکس ، همون زمین باغ گردو هست که حالا شده زمین برنج کاری شده. ای وسیله که ما بهش میگیم « تیلر » ، باهاش برنجایی که بریدیم رو جا به جا میکنیم.





عکسی از فالخانه ( خونه خودمون )


عکــــــــــــــــــــــــــــــــــس


اوردیکان شُون دِرِن استخر مِن

(اردک ها)




قورباغه ( گُـسکا ) خویی واز بوکونه جِلفه مِن! 

                                          ( جای گود)




 


کدو  (کویـــــی) گــَـرَک مِن دِره 

 



۶

بعد از اینکه کار نشا (برنج کاری) تمام شد ، بزرگتر ها منتظر شدند که محصولی را که برای آن زحمت کشیده بودند درو کنند. ما بچه ها هم کمکشان می کردیم. وقتی پدرمان برای آبیاری به بیرون می رفت من و برادرم برای او غذا  و آب و چای می بردیم تا خستگی پدرم در بیاید. ما دو تا هم با پدرم غذا می خوردیم و خیلی لذت بخش بود. پدرم یک اسب خیلی قشنگ داشت که من و برادرم خیلی آن را دوست داشتیم. وقتی موقع درو شد من و برادرم کمک پدرم می کردیم. برنج های توی زمین را با کمک خانواده دسته دسته می کردیم و بابام آنها را با اسب به خانه می آورد. چون برادرم کوچک بود ، همیشه با پدرم به خانه می آمد و موقع برگشت دیگر باری روی اسب نبود برادرم روی اسب می نشست و به مزرعه می آمدند.

یکی دوبار این کار را کرد و حالا نوبت من شده بود و بقیه کارها را برادرها و خواهر هایم انجام می دادند. ما باهم کار می کردیم فقط فقط به خاطر اسب سواری!!! چون کار مزرعه سنگن بود و یا ممکن بود باران ببارد ، پدرم یک اسب از پسر عموی خودش کرایه کرد چون با یک اسب خیلی طول می کشید.

صبح من و برادرم بیدار شدیم  و به همراه خانواده به مزرعه می رفتیم تا برنج ها را به خانه بیاورین. من عاشق اسب سواری بودم. موقع رفت اسب سواری می کردیم و موقع برگشت پیاده می آمدیم و طناب اسب را محکم به بارش می بستیم که اسب رم نکند. اگر اسب راه کج می رفت دیگری هم کارش را همینجور انجام می داد.

برادرم همیشه جله و من پشت سرش می رفتم. برادرم بزرگم به من گفت که خانه بمان ، من و دوستم می خواهیم کار مزرعه را انجام دهیم. ولی باز هم من رفتم. آن روز هیچ وقت یادم نمی رود که وقتی سوار اسب شدیم و بعد از دور شدن از خانه برادرم با یک چوب به شکم اسبی که من سوارش بودم زد و بلافاصله اسب رم کرد و چهار نعل دوید. من آن قدر جیغ زدم که بلاخره ایستاد. برادر بزرگم به ما گفت که دیگر حق اسب سواری را ندارید. من و دوستم می خواهیم کار مزرعه را تمام کنیم.

من هم از رو نرفتم و شب به پدرم گفتم که چنین بلایی سرم آورده. به سفارش پدرم من باز هم اسب سواری می کردم و به آنها کمک می کردم تا اینکه کار شالیزار تمام شد.

۵

یک روز مادر بزرگم یک عدد جوجه برای برادرم آورد. برادرم خیلی با آن جوجه دوست شده بود. یک روز دنبال این جوجه کرد تا اینکه جوجه رفت زیر دست و پای آن گاو با همان شاخ های بزرگش. چون برادرم کوچک بود و عقلش هم نمی رسید رفت که جوجه اش را بگیرد که یک دفعه آن گاو  برادرم را پرت کرد. من خیلی ترسیده بودم. برادرم بی هوش شده بود من آنقدر داد زدم تا این که همسایمون عزت به دادم رسید و برادرم را به اتاق برد و کمی دست و صورتش را با آب شست. تا اینکه حالش خوب شد. بعد من متوجه شدم که پیراهن برادرم خونی است و به عزت هم گفتم. بعد پیراهنش را در آوردیم و دیدیم که شکم برادرم زخمی است. 

بعد عزت به ســــر خود زد و گفت : حالا من چه کار کنم؟ 

به من گفت تومراقب داداشت باش تا من برم دنبال غلام تا بیاید زخمش را پاسمان کند. بالاخره غلام آمد و زخم برادرم را پانسمان کرد. 

غروب اعضای خانواده خسته و کوفته از سر شالیزار برگشتند و دیدند که برادرم خوابیده!!! 

من هم می ترسیدم به بابام بگم. ولی عزت از راه رســـید و جریان را تعریف کرد. بعد از آن پدرم از عزت خواهش کرد که تا موقعی که کار کشاورزی تمام شود مراقب ما باشد. 

من و برادرم خیلی خوش حال شدیم. روز ها که خانواده نبودند ما با عزت بازی می کردیم و خیلی به ما خوش می گذشت. 

پدرم بعد از این اتفاق آن گاو را فروخت و به جاش یک عدد گاو ماده خرید که یک گوساله داشت. گوساله مال برادرم بود و گاو هم مال من ...