۳

پنج روز از ماجرای قبلی گذشت. برف آنقدر زیاد شد که حتی مادرم نمی توانست برود و از چاه آب بیاورد. برای همین پدرم تونل درست کرد. مادرم از راه تونل می رفت و آب می آورد. وقتی بزرگان محل از حال ما با خبر شدند با چه زحمتی می آمدند و مادرم را دلداری می دادند. بعد از هشت روز سخت و طاقت فرسا بالاخره حال برادرم خوب شد و سرپا شد. ولی من هنوز توی رخت خواب بودم ، هذیان می گفتم. مادرم خیلی برای من دعا می کرد تا حال من بهتر شود و همین طور هم شد. وقتی پدرم دید حال من خوب شده است با دوستانش رفت شکار و به ما قول داد که دو تا پرنده زنده برایمان بیاورد و این کار را هم کرد. ما دو تا خیلی خوش حال شدیم و با پرنده ها بازی می کردیم ولی شکاری که پدرم می آورد همیشه مرغابی ، گنجشک ، سینه سرخ و هفت رنگ بود. مادرم پر های آن ها را می کند و برای خانواده غذا درست می کرد ولی به من و برادرم نمی دادند. چون مادر بزرگم گفته بود که آنها نباید کباب بخورند و حتی بوی آن هم نباید بهشون بخورد. همیشه غذای ما ماست و کته بود و به ما می دادند و خودشان آن غذا را می خوردند. همیشه بعد از خوردن نهار پدرم یک چرتی می زد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد