۶

بعد از اینکه کار نشا (برنج کاری) تمام شد ، بزرگتر ها منتظر شدند که محصولی را که برای آن زحمت کشیده بودند درو کنند. ما بچه ها هم کمکشان می کردیم. وقتی پدرمان برای آبیاری به بیرون می رفت من و برادرم برای او غذا  و آب و چای می بردیم تا خستگی پدرم در بیاید. ما دو تا هم با پدرم غذا می خوردیم و خیلی لذت بخش بود. پدرم یک اسب خیلی قشنگ داشت که من و برادرم خیلی آن را دوست داشتیم. وقتی موقع درو شد من و برادرم کمک پدرم می کردیم. برنج های توی زمین را با کمک خانواده دسته دسته می کردیم و بابام آنها را با اسب به خانه می آورد. چون برادرم کوچک بود ، همیشه با پدرم به خانه می آمد و موقع برگشت دیگر باری روی اسب نبود برادرم روی اسب می نشست و به مزرعه می آمدند.

یکی دوبار این کار را کرد و حالا نوبت من شده بود و بقیه کارها را برادرها و خواهر هایم انجام می دادند. ما باهم کار می کردیم فقط فقط به خاطر اسب سواری!!! چون کار مزرعه سنگن بود و یا ممکن بود باران ببارد ، پدرم یک اسب از پسر عموی خودش کرایه کرد چون با یک اسب خیلی طول می کشید.

صبح من و برادرم بیدار شدیم  و به همراه خانواده به مزرعه می رفتیم تا برنج ها را به خانه بیاورین. من عاشق اسب سواری بودم. موقع رفت اسب سواری می کردیم و موقع برگشت پیاده می آمدیم و طناب اسب را محکم به بارش می بستیم که اسب رم نکند. اگر اسب راه کج می رفت دیگری هم کارش را همینجور انجام می داد.

برادرم همیشه جله و من پشت سرش می رفتم. برادرم بزرگم به من گفت که خانه بمان ، من و دوستم می خواهیم کار مزرعه را انجام دهیم. ولی باز هم من رفتم. آن روز هیچ وقت یادم نمی رود که وقتی سوار اسب شدیم و بعد از دور شدن از خانه برادرم با یک چوب به شکم اسبی که من سوارش بودم زد و بلافاصله اسب رم کرد و چهار نعل دوید. من آن قدر جیغ زدم که بلاخره ایستاد. برادر بزرگم به ما گفت که دیگر حق اسب سواری را ندارید. من و دوستم می خواهیم کار مزرعه را تمام کنیم.

من هم از رو نرفتم و شب به پدرم گفتم که چنین بلایی سرم آورده. به سفارش پدرم من باز هم اسب سواری می کردم و به آنها کمک می کردم تا اینکه کار شالیزار تمام شد.

۵

یک روز مادر بزرگم یک عدد جوجه برای برادرم آورد. برادرم خیلی با آن جوجه دوست شده بود. یک روز دنبال این جوجه کرد تا اینکه جوجه رفت زیر دست و پای آن گاو با همان شاخ های بزرگش. چون برادرم کوچک بود و عقلش هم نمی رسید رفت که جوجه اش را بگیرد که یک دفعه آن گاو  برادرم را پرت کرد. من خیلی ترسیده بودم. برادرم بی هوش شده بود من آنقدر داد زدم تا این که همسایمون عزت به دادم رسید و برادرم را به اتاق برد و کمی دست و صورتش را با آب شست. تا اینکه حالش خوب شد. بعد من متوجه شدم که پیراهن برادرم خونی است و به عزت هم گفتم. بعد پیراهنش را در آوردیم و دیدیم که شکم برادرم زخمی است. 

بعد عزت به ســــر خود زد و گفت : حالا من چه کار کنم؟ 

به من گفت تومراقب داداشت باش تا من برم دنبال غلام تا بیاید زخمش را پاسمان کند. بالاخره غلام آمد و زخم برادرم را پانسمان کرد. 

غروب اعضای خانواده خسته و کوفته از سر شالیزار برگشتند و دیدند که برادرم خوابیده!!! 

من هم می ترسیدم به بابام بگم. ولی عزت از راه رســـید و جریان را تعریف کرد. بعد از آن پدرم از عزت خواهش کرد که تا موقعی که کار کشاورزی تمام شود مراقب ما باشد. 

من و برادرم خیلی خوش حال شدیم. روز ها که خانواده نبودند ما با عزت بازی می کردیم و خیلی به ما خوش می گذشت. 

پدرم بعد از این اتفاق آن گاو را فروخت و به جاش یک عدد گاو ماده خرید که یک گوساله داشت. گوساله مال برادرم بود و گاو هم مال من ... 

 

بورانی بادمجان و نان کشتا ( خُلفه نان )

 بورانی بادمجان

 

بادمجان را کباب کرده و پوست آن را می گیریم و آنرا همراه با سیر می کوبیم. و ماست و نمک را کم به آن اضافه می کنیم و بعد از یک ساعت نوش جان کنید.  

 

نان کشتا ( خُلفه نان )  

 

مواد اولیه:

 آرد برنج : سه پیمانه  

آرد گندم : دو پیمانه

کدو حلوایی : یک کیلو 

تخم شنبلیله ( آسیاب شده ) : یک قاشق غذا خوری  

کمی هم نمک 

 

کدو حلوایی را می پزیم و پوستش را می کنیم و با آرد برنج و آرد گندم و نمک مخلوط می کنیم. یک ســاعت هم باید خمیر استراحت کند و بعد آن را با دســت چونه می گیریم و آن را پهن می کنیم. ساج ( گمج ) را روی گاز یا آتش می گذاریم و خمیر پهن شده را روی آن میگذاریم . این نان مثل پیراشکی پف می کند. این نان را داغ با پنیر خامه ای نوش جان کنید. 

۴

بهار فرا رسید و موقع کشت و کار شد. پدرم گاو بسیار بزرگی داشت که با شوهر عمه ام شریک بود که ما با آن زمین هایمان را شخم می زدیم.موقع شخم بابام یک مراسم خاصی برای گاومون می گرفت. بقیهبچه ها این مراسم رو دیده بودن ولی من و برادر کوچکم نه !!! 

تا این که پدرم مادرم را صدا کرد و گفت یک مشت قند و یک عدد تخم اردک بیار. مادرم هم آورد. 

من فکر می کردم گاو هم تخم می گذارد.      

ما همه توی حیاط منتظر بودیم پدرم خیش را به گاو بست و یک مشت قند روی سر گاو ریخت و تخم اردک را روی دوش گاو گذاشت بعدش آنرا به برادرم داد و گفت : برو نیمرویش کن و بخور. ولی به من نداد. من همان جا سرو صدا کردم و گقتم من هم می خواهم. بابام گفت : سال دیگه نوبت تو می شه. 

بعد هر روز صبح پدرم بیدار می شد و می رفت دنبال کشاورزی با همان گاو بزرگ. بالاخره کا شخم تمام شد و مادرم کار برنج کاری را شروع کرد. همه مشغول کشاورزی بودند و من  برادرم حسین در خانه بودیم.