۴

بهار فرا رسید و موقع کشت و کار شد. پدرم گاو بسیار بزرگی داشت که با شوهر عمه ام شریک بود که ما با آن زمین هایمان را شخم می زدیم.موقع شخم بابام یک مراسم خاصی برای گاومون می گرفت. بقیهبچه ها این مراسم رو دیده بودن ولی من و برادر کوچکم نه !!! 

تا این که پدرم مادرم را صدا کرد و گفت یک مشت قند و یک عدد تخم اردک بیار. مادرم هم آورد. 

من فکر می کردم گاو هم تخم می گذارد.      

ما همه توی حیاط منتظر بودیم پدرم خیش را به گاو بست و یک مشت قند روی سر گاو ریخت و تخم اردک را روی دوش گاو گذاشت بعدش آنرا به برادرم داد و گفت : برو نیمرویش کن و بخور. ولی به من نداد. من همان جا سرو صدا کردم و گقتم من هم می خواهم. بابام گفت : سال دیگه نوبت تو می شه. 

بعد هر روز صبح پدرم بیدار می شد و می رفت دنبال کشاورزی با همان گاو بزرگ. بالاخره کا شخم تمام شد و مادرم کار برنج کاری را شروع کرد. همه مشغول کشاورزی بودند و من  برادرم حسین در خانه بودیم.

نظرات 1 + ارسال نظر
arash 20 سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:00 ق.ظ http://arash202020.blogfa.com/

وب خوبی داری من گیلانیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد