باریدن برف سنگین و مریض شدن من و برادرم

مادرم پس از مدتی حالش بهتر شد من و خانواده از خوب شدن مادرم خوش حال بودیم. من و برادر کوچکم حسین می رفتیم با بچه های همسایه گردو بازی می کردیم و خیلی هم لذت می بردیم. از این که می دیدیم مادرم روز به روز بهتر می شود ما هم انرژی می گرفتیم و خوش حال بودیم. تا اینکه فصل ســـــرما فرا رسید. ما باید همراه پدرم می رفتیم به باغ و برای زمستان خود هیزم جمع می کردیم و انبار می کردیم. چون ما یک بخاری هیزمی داشتیم و با آن خانه را گرم می کردیم و پخت و پز را هم روی آن انجام می دادیم. بالاخره برف سنگینی بارید و ما خیلی خوش حال شدیم. چون می رفتیم حاط و برف بازی می کردیم. 2 ، 3 روز از باریدن برف می گذشت که من و برادرم تب شدیدی کردیم. پدرم در خانه نبود. مادرم از تب شدید ما بسیار نگران شد و رفت همسایه ها را صدا کرد و گفت : بچه هام دارن از دستم می رن. همسایه ها هم به مادرم دلداری می دادند تا اینکه شب پدرم از شکار آمد و از دیدن ما که روی رخت خواب بودیم تعجب کرد. علت تب شدید ما سرخک بود. فردای آن روز تمام بدنمان دون دونی شده بود حتی چشم هایمان هم دون دون شده بود. پدر و مادرم تو فکر بودند که چطوری مارا به درمانگاه ببرند. چون برف زیادی باریده بود و ما هم چاره ای نداشتیم. یک راه بریکی بود و ما را از آنجا بردند. آنقدر برف زیاد بود که اصلا ماشین هم تو جاده اصلی نبود. پدرم پشیمان شد و همسایه ها هم می گفتند چیزی نیست خوب می شوند ولی حال من اصلا خوب نبود. حال برادرم از من بهتر بود. همسایه ها منو رو به قبله گذاشتند. فکر کردند که من نفس های آخرمه! ولی مادرم همیشه می گفت : بچه ام حالش خوب میشه.
نظرات 1 + ارسال نظر
آرش یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:40 ق.ظ

سلام ببخشید وبلاگمو نمی ذارم هکم کردن
به هر حال داستان قشنگی بود

سلام
ممنون که به وبلاگم سر زدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد