۵

یک روز مادر بزرگم یک عدد جوجه برای برادرم آورد. برادرم خیلی با آن جوجه دوست شده بود. یک روز دنبال این جوجه کرد تا اینکه جوجه رفت زیر دست و پای آن گاو با همان شاخ های بزرگش. چون برادرم کوچک بود و عقلش هم نمی رسید رفت که جوجه اش را بگیرد که یک دفعه آن گاو  برادرم را پرت کرد. من خیلی ترسیده بودم. برادرم بی هوش شده بود من آنقدر داد زدم تا این که همسایمون عزت به دادم رسید و برادرم را به اتاق برد و کمی دست و صورتش را با آب شست. تا اینکه حالش خوب شد. بعد من متوجه شدم که پیراهن برادرم خونی است و به عزت هم گفتم. بعد پیراهنش را در آوردیم و دیدیم که شکم برادرم زخمی است. 

بعد عزت به ســــر خود زد و گفت : حالا من چه کار کنم؟ 

به من گفت تومراقب داداشت باش تا من برم دنبال غلام تا بیاید زخمش را پاسمان کند. بالاخره غلام آمد و زخم برادرم را پانسمان کرد. 

غروب اعضای خانواده خسته و کوفته از سر شالیزار برگشتند و دیدند که برادرم خوابیده!!! 

من هم می ترسیدم به بابام بگم. ولی عزت از راه رســـید و جریان را تعریف کرد. بعد از آن پدرم از عزت خواهش کرد که تا موقعی که کار کشاورزی تمام شود مراقب ما باشد. 

من و برادرم خیلی خوش حال شدیم. روز ها که خانواده نبودند ما با عزت بازی می کردیم و خیلی به ما خوش می گذشت. 

پدرم بعد از این اتفاق آن گاو را فروخت و به جاش یک عدد گاو ماده خرید که یک گوساله داشت. گوساله مال برادرم بود و گاو هم مال من ... 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سیامک معصومی شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:34 ب.ظ

نویسنده دوست دارد در عین سادگی خود متن خود را نیز ساده به مخاطب تحویل دهد و این از اشکالات کار متنی شماست گرچه سادگی خوب است ولی روانی و روایی کار می طلبد که پخته تر مطلب خود را تحریر نمایید . با تشکر

سلام
ممنون

عسکری اطاقوری سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 04:13 ب.ظ http://goolepamchal.blogfa.com

سلام ،وب جالبی دارین،با اجازتون چند تا از عکساتون رو کپی کردم.
به ما سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد